تنهایی
- ۲ نظر
- ۱۵ فروردين ۹۳ ، ۱۲:۳۰
به نظرم یه آسمون نیمه ابری، فرصت خوبیه برای خلق کارهای زنده و جذاب و متنوع.کارهایی که میتونه برای همهی مخاطبها زیبایی خاص خودش رو داشته باشه.البته صرف وقت و حوصله و کمی هم سلیقه، از ملزومات این کار هستش.
نمیخوام بگم این کار، جزء کارهای خوبمه.اما از لحظه ایی که ثبتش کردم دوستش دارم.و تلاش میکنم به زودی کارهای زیبا و متفاوتی ثبت کنم.
برای مشاهده در سایز بزرگ لطفا روی عکس کلیک کنید.
(کیفیت این عکس برای سهولت دسترسی کاربران،کاهش داده شده است)
خب اینم یکی دیگه از عکسای بنده...
اگه بد شده تقصیر من نیست، تقصیر فتوشاپه...
سلام
مدتیه که کمتر بلاگ رو آپ میکنم و زیاد حوصلهی نوشتن ندارم... برنامههای زیادی واسه این بلاگ داشتم و هنوز هم دارم، ولی فعلا نمیتونم به هیچ کدومش برسم.راستش الان یه چند وقتیه که دورهی جاوااسکریپت رو شروع کردم و شدیدا ذهنم درگیر این کلاس و مطالبش هست. لامصب خیلی سخته... مخصوصا واسه آدمایی مثل من، که هیچ پیش زمینهایی از برنامه نویسی ندارن، البته قبلا فکر میکردم این پیش زمینه رو دارم، ولی الان که یه جورایی وارد محیط شدم، کاملا احساس غریبی دارم نسبت بهش. حالا بازم خدا روشکر که یه علاقهایی نسبت بهش دارم، مگر نه فکر کنم همون جلسه ی دوم دیگه باید قیدش رو میزدم.
ولی در کل راضیم از وضع موجود... خدا رو شکر
چند روز پیش یکی از بازدیدکننده های بلاگم، یه جملهی زیبایی رو برام فرستاده بود، که خیلی ازش خوشم اومد؛ آخه خیلی با حال و هوای من جوره.
می نویسم که دست از سرم بردارد
مالیخولیایی که از لمس آدم ها به سرم پناه آورده است
بی مهابای کسی که شک کند به سگ لرزه هایم ...
بیهوده نیست که ...
در جوهر خودکارم ادکلن ریخته ام ،
مبادا بوی گند تنهایی ام بالا بزند...
این روزها تو دنیای مجازی، حرف زدن در مورد تنهایی واسم تبدیل شده به یه موضوع تکراری... همه از تنهایی حرف میزنن و همه انگار نارضی هستن از وضعشون. واسه همین، من فقط به همین جملهی بالا اتکا میکنم...
امیدوارم، هرکی هستید و از هرجا که هستید، موفق باشید.
بعضیا اون قدر خوش به حالشون شده، که واسه دَردهای دِلِشون page درست میکنن و دنبال لایک و شِیر میگردن...
بعضیا هم اونقدر بد به حالشون شده که واسه حَرفهای دلشون، نمیتونن حتی دنبال یه گوش شنوا باشن، چه برسه به...
چند وقت پیش، یه شب بعد از شام، که ظرفا رو بردم تو آشپزخونه، نمیدونم چی شد که واسه اولین بار تصمیم گرفتم ظرفا رو بشورم... یه چند دقیقه گذشت; دیدم مامانم داره میاد آشپزخونه.فکر کردم الان حسابی غافلگیر میشه و کلی خوشحال میشه...تو همین فکرا بودم که یه دفعه اومد کنارم وایساد; یکم دیگه ظرف گذاشت کنار دستم، و خیلی آروم و عادی گفت: "اونا رو که شستی، یه دستی هم به اینا بکش، زیادم آب نریز..."
هیچی دیگه... از اون شب به بعد، دیگه مهمونی هم که میریم، احساس میکنم من باید بلند شَم ظرفا رو بشورم.
یه چند وقتیه که زندگیم حس بدی به خودش گرفته...همه چی تکراریه...همه چی کسل کنندهس...اصلا انگار هیچ دلخوشی ندارم. این روزا، تنهایی بیشتر از هر وقت دیگهایی داره اذیتم میکنه. نه یه رفیقی... نه یه همزبونی... نه یه کسی که حرفمو بفهمه...
از طرفی هم زندگی با پدر و مادری که سن و سالی اَزشون گذشته و اصلا منو نمیهمن. تازه اینم میدونم که پدرم هم، دل خوشی اَزم نداره. در ظاهر سعی میکنه مراعات کنه، ولی یه وقتایی هم نمیتونه جلوی خودشو بگیره و خودش رو بروز میده.
یه خونهی خلوت و سوت و کور، که دیگه مثل سابق نیست.
کلا آدم تنهایی هستم.هیچ وقت نشده که احساس تنهایی نکنم.حتی وقتایی که دور و بَرَم، شلوغپلوغ بوده، باز هم یه جورایی احساس تنهایی میکردم.
این روزا وقتی دو نفر رو میبینم که باهَمَن، یه حس بدی بهم دست میده.احساس میکنم همهی دنیا زوجَن و من فرد.
خلاصه که روزگار کسالت باری داریم این روزا.
پانوشت:
زیاد دوست ندارم، این حال و هواهای بد رو به وبلاگم وارد کنم، ولی چه کنم دیگه...به جز این وبلاگ همدم دیگه ایی ندارم.