وبلاگ شخصی امین زارع

دست نوشته | ارتباط | همکاری | نمونه کار

وبلاگ شخصی امین زارع

دست نوشته | ارتباط | همکاری | نمونه کار

وبلاگ شخصی امین زارع

تو این وبلاگ سعی می‌کتم بیشتر، از خودم و چیزایی که تو ذهنم میگذره بنویسم.و البته این وبلاگ جایی هست که شما می‌تونید مطالب جالب و مفیدی رو مطالعه کنید.ضمنا نمونه‌کارهام رو هم تو این بلاگ قرار میدم و امیدوارم شما هم بعد از دیدن این نمونه کارها، حتما نظرات و انتقاداتتون رو برام بفرستید.

آخرین مطالب
  • ۹۳/۰۳/۰۴
    گل

۵ مطلب با موضوع «خاطرات زندگی‌ها» ثبت شده است

عید شما مبارک

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۲، ۱۱:۵۸ ق.ظ
یادش بخیر...من بچه بودم دلم میخواست موقع هایی که عید میشه،به همه بگم:
"عید شما مبارک، دُم شما سه چارک"
خیلی بی تربیت بودما، نه؟
ولی حقیقتش اینه که همین الانشم دلم میخواد به همه همینو بگم.ولی حیف که دیگه بچه نیستم.
حیف...

ولی عید همه مون مبارک باشه.ایشالله سال 93 کلی اتفاق قشنگ قشنگ واسه همه مون بیفته.ایشالله
  • امین زارع

ترک یک وابستگی

جمعه, ۲۵ مرداد ۱۳۹۲، ۰۸:۱۷ ق.ظ
* حدود سه چهارماه پیش خونه مون رو فروختیم و یکسال هم از خریدار مهلت گرفتیم و تا سال دیگه میتونیم بمونیم تو خونه ایی که فروختیمش. از الان وقتایی که به لحظه‌ی ترک کردن خونه فکر میکنم، انگار یکی میخواد خفه‌ام کنه.بغض راه گلوم رو میگیره و چشمام پرآب میشه.
خیلی سخته به خدا... شوخی که نیست.بیست سال از عمرم تو این خونه گذشته. اونم 20 سال اولِ زندگی، که از بهترین و پرخاطره‌ترین سالهای زندگیه هر انسانیه.
واقعا این وابستگی چه میکنه با آدم!

* 6ماه آینده، خیلی واسه من مهمه.اگه خدا بخواد قراره کلی از اتفاقای خوب زندگیم، تو این 6 ماه بیفته.از خلاص شدن از شر دیپلم گرفته... تا وارد شدن به دانشگاه و حتی وارد شدن به بازار کار.خلاصه کلی کار ریخته رو سرم!  امیدوارم بعد از این شش ماه، از کارایی که واسه رسیدن به اهدافم کردم پشیمون نشم و حداقل از خودم راضی باشم.
  • امین زارع

ماجرای ظرف شستنِ من

يكشنبه, ۱ ارديبهشت ۱۳۹۲، ۰۶:۱۱ ب.ظ


چند وقت پیش، یه شب بعد از شام، که ظرفا رو بردم تو آشپزخونه، نمیدونم چی شد که واسه اولین بار تصمیم گرفتم ظرفا رو بشورم... یه چند دقیقه گذشت; دیدم مامانم داره میاد آشپزخونه.فکر کردم الان حسابی غافلگیر میشه و کلی خوشحال میشه...تو همین فکرا بودم که یه دفعه اومد کنارم وایساد; یکم دیگه ظرف گذاشت کنار دستم، و خیلی آروم و عادی گفت: "اونا رو که شستی، یه دستی هم به اینا بکش، زیادم آب نریز..."

هیچی دیگه... از اون شب به بعد، دیگه مهمونی هم که میریم، احساس میکنم من باید بلند شَم ظرفا رو بشورم.

  • امین زارع

برگشتم

چهارشنبه, ۲۱ فروردين ۱۳۹۲، ۰۶:۳۳ ب.ظ
خب بعد از یکی دو روز غیبت، بالاخره امروز سر و کله‌ام پیدا شد و تقریبا بعد از 24 ساعت دوری از اینترنت، چشمم به جمال نورانی کامپیوترِ خونه و اینترنتِ دوست‌داشتنی باز شد. این یکی دو روز رفته بودم محلمون، (یه روستا،اطراف شیراز).راستش یه مدتیه که اونجا، یه مزرعه‌ی کوچولوی پرورش شترمرغ راه انداختیم و داداشم همیشه اونجاس و هرچند وقت یکبار(هفته‌ایی یکبار) واسه انجام یه کارایی باید بیاد شهر و واسه اینکه توی این چند ساعت اونجا خالی نباشه، من باید برم اونجا.(کلا گرفتید قضیه رو؟)

متاسفانه چون این روستای ما یکم بدمسیره، واسه همین هربار که میخوام برم اونجا و یا میخوام از اونجا برگردم، کلی اذیت میشم و حسابی حالم گرفته میشه. حالا از سختی راه و این چیزای حاشیه‌ایی که بگذریم، عدم پوشش اینترنت تو اون منطقه واقعا حالگیریه.اونم واسه یکی مثل من که همه‌چیم شده اینترنت و کامپیوتر...

حالا خدا رو شکر داداشم اونجا یه کامپیوتری داره که هربار میرم اونجا خودمو باهاش سرگرم میکنم.این بارم همش سرم تو فتوشاپ بود و مشغول میکس و ویرایش عکس یکی از دوستان بودم(بچه پاشو بیا این عکساتو وَردار برو :D)

خب حالا از این حرفا که بگذریم، یه چند وقت بود که کمتر میتونستم بیام نت و شرمنده‌ی خیلی از دوستان شدم تو این مدت. سعی می‌کنم از این به بعد یکم بیشتر بیام نت و بچه‌ی خوبی بشم :D



پانوشت:

نمیدونم تازگی‌ها چرا اینقدر پرحرف شدم؟ هرچی تو دنیای واقعی کم‌حرف‌تر میشم، تو دنیای مجازی فَکَم بیشتر میجُنبه.ببخشید اگه پرحرفی کردم.


  • امین زارع

زورگیری در ملا غیرعام

چهارشنبه, ۲۳ اسفند ۱۳۹۱، ۰۶:۵۰ ب.ظ
سلام
چند شب پیش داشتم به صورت اتفاقی از یکی از کوچه پس کوچه‌های محله مون رد می‌شدم که یه دفعه دو نفر(با موتور) اومدن جلوم و اَزم خواستن که هرچی پول و چیز با ارزش دارم(مثل موبایل) بهشون بدم. و از اونجایی که اصلا دوست نداشتم با غمه‌ایی که دستشتون بود صَلاخیم کنن، سریعا تنها چیزایی که همرام بود رو بهشون دادم.خدا رو شکر چیز زیادی همرام نبود.فقط یه گوشی موبایل(به ارزش کمتر از 50000 تومن) و یه دو سه هزار تومن پول لِه و لَورده که ته جیبم بود. تو اون لحظه همش از این میترسیدم که نکنه یه وقت جناب زورگیر عصبانی بشه و بخواد یه یادگاری بندازه رو بدنم.ولی خدا رو شکر کار به اونجاها نرسید و با رد شدن یه ماشین از سر کوچه، اونا هم ترسیدن و سریع سوار موتورشون شدن و در رفتن.

اون گوشی برای من هیچ ارزشی نداشت، و خدا رو شکر فردای همون روز صاحب یه گوشی بهتر شدم، اما به نظرم هیچ چیزی نمیتونه آرامش و احساس امنیتی که از دست رفته رو برگردونه.

از اون شب به بعد، دیگه هر وقت میخوام برم بیرون، یه جورایی همش منتظرم یکی از راه برسه و ... هیچی، بیخیال..

این ماجرا رو واسه هرکدوم از دوستان و اعضای خانواده که تعریف کردم، سعی کرد تقصیر رو بندازه به گردن نیروی انتظامی و ارگان های امنیتی، اما من باهاشون مخالفم.آخه مگه میشه سر هر کوچه یه سرباز بزاریم؟ اصلا این کار درستیه؟ به نظرم قضیه از جای دیگه آب میخوره. اینجور مسائل رو باید از دید اقتصادی نگاه کرد.تا زمانی که مشکلات اقتصادی هستند، مطمئنا مشکلات امنیتی هم هستند.

خب دیگه بیشتر از این سرتونو درد نمیارم.فقط اینم بهتون بگم که اگه یه وقت دچار این مسئله شدید(زورگیری)تنها راه مبارزه با این زورگیران اینه که تا حد امکان از حمل چیزای باارزشتون (اونم تو جاهای خلوت) پرهیز کنید.

یا علی



  • امین زارع