روزگارِ کِسالَتبارِ من
یه چند وقتیه که زندگیم حس بدی به خودش گرفته...همه چی تکراریه...همه چی کسل کنندهس...اصلا انگار هیچ دلخوشی ندارم. این روزا، تنهایی بیشتر از هر وقت دیگهایی داره اذیتم میکنه. نه یه رفیقی... نه یه همزبونی... نه یه کسی که حرفمو بفهمه...
از طرفی هم زندگی با پدر و مادری که سن و سالی اَزشون گذشته و اصلا منو نمیهمن. تازه اینم میدونم که پدرم هم، دل خوشی اَزم نداره. در ظاهر سعی میکنه مراعات کنه، ولی یه وقتایی هم نمیتونه جلوی خودشو بگیره و خودش رو بروز میده.
یه خونهی خلوت و سوت و کور، که دیگه مثل سابق نیست.
کلا آدم تنهایی هستم.هیچ وقت نشده که احساس تنهایی نکنم.حتی وقتایی که دور و بَرَم، شلوغپلوغ بوده، باز هم یه جورایی احساس تنهایی میکردم.
این روزا وقتی دو نفر رو میبینم که باهَمَن، یه حس بدی بهم دست میده.احساس میکنم همهی دنیا زوجَن و من فرد.
خلاصه که روزگار کسالت باری داریم این روزا.
پانوشت:
زیاد دوست ندارم، این حال و هواهای بد رو به وبلاگم وارد کنم، ولی چه کنم دیگه...به جز این وبلاگ همدم دیگه ایی ندارم.
- ۰ نظر
- ۲۹ فروردين ۹۲ ، ۱۰:۲۱