چرخ زندگی
- ۰ نظر
- ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۰۷:۰۵
یه مدته که بنا به دلایلی دیگه کمتر میتونم بیام نت و احتمالا این دلایل باعث میشه که تا مدتها همین روند ادامه پیدا کنه و کمتر بتونم به دوستان و صفحات مورد علاقهام سر بزنم. شاید این موضوع برای کسی مثل من که چندین ساله به وبگردی و هرروز آنلاین شدن، عادت کرده یکم سخت باشه. اما برای اولین بار، دیگه از این موضوع ناراحت نیستم و احساس خوبی از این قضیه دارم. شاید این چند سال نزدیکی با نت یکم خستهام کرده و نیاز به دوری از محیط دارم. در هر صورت امیدوارم یه روز بتونم حضور بهتر، موثرتر و پررنگ تری تو محیط وب داشته باشم.
امسال سال مهمی واسه من هست. سالی که میتونم به تعدادی از اهدافی که واسه زندگیم تعیین کردم برسم و یه جورایی خودمو بالا بکشم. امیدوارم اتفاقات به نحو خوبی رخ بده و بتونم به چیزایی که میخوام برسم. امیدوارم به آخر سال که رسیدیم، برخلاف سالهای قبل، احساس پشیمونی نداشته باشم. آخه من عادت دارم عید که میشه ، دستاوردها و کارهای مهم زندگیم رو تو سال گذشته بررسی میکنم تا ببینم آیا سال خوبی داشتم یا نه؟ انشالله که امسال از اون سالها نیست.
امروزم که فکر کنم روز یازدهم ماه رمضونه. عجب ماه رمضونی شد خداوکیلی. دیگه از این گرمتر انگار نمیشد.ولی بیخیال. چیکارش میشه کرد؟ ماه رمضونه دیگه.
دوست داشتم چیزای بهتری بنویسم که ارزش خوندن واسه همه رو داشته باشه، اما خب بضاعت ما هم همینه دیگه...
خداحافظ شما و من باشه.انشالله
یا حق
چند وقت پیش، یه شب بعد از شام، که ظرفا رو بردم تو آشپزخونه، نمیدونم چی شد که واسه اولین بار تصمیم گرفتم ظرفا رو بشورم... یه چند دقیقه گذشت; دیدم مامانم داره میاد آشپزخونه.فکر کردم الان حسابی غافلگیر میشه و کلی خوشحال میشه...تو همین فکرا بودم که یه دفعه اومد کنارم وایساد; یکم دیگه ظرف گذاشت کنار دستم، و خیلی آروم و عادی گفت: "اونا رو که شستی، یه دستی هم به اینا بکش، زیادم آب نریز..."
هیچی دیگه... از اون شب به بعد، دیگه مهمونی هم که میریم، احساس میکنم من باید بلند شَم ظرفا رو بشورم.
یه چند وقتیه که زندگیم حس بدی به خودش گرفته...همه چی تکراریه...همه چی کسل کنندهس...اصلا انگار هیچ دلخوشی ندارم. این روزا، تنهایی بیشتر از هر وقت دیگهایی داره اذیتم میکنه. نه یه رفیقی... نه یه همزبونی... نه یه کسی که حرفمو بفهمه...
از طرفی هم زندگی با پدر و مادری که سن و سالی اَزشون گذشته و اصلا منو نمیهمن. تازه اینم میدونم که پدرم هم، دل خوشی اَزم نداره. در ظاهر سعی میکنه مراعات کنه، ولی یه وقتایی هم نمیتونه جلوی خودشو بگیره و خودش رو بروز میده.
یه خونهی خلوت و سوت و کور، که دیگه مثل سابق نیست.
کلا آدم تنهایی هستم.هیچ وقت نشده که احساس تنهایی نکنم.حتی وقتایی که دور و بَرَم، شلوغپلوغ بوده، باز هم یه جورایی احساس تنهایی میکردم.
این روزا وقتی دو نفر رو میبینم که باهَمَن، یه حس بدی بهم دست میده.احساس میکنم همهی دنیا زوجَن و من فرد.
خلاصه که روزگار کسالت باری داریم این روزا.
پانوشت:
زیاد دوست ندارم، این حال و هواهای بد رو به وبلاگم وارد کنم، ولی چه کنم دیگه...به جز این وبلاگ همدم دیگه ایی ندارم.
الان که دارم این پست رو ارسال میکنم، حسابی درگیر درس و امتحان هستم.قراره روز جمعه یه امتحان خیلی مهم بدم که امیدوارم هرجور شده قبول بشم.
مسئلهی دیگه ایی هم که پیش اومده، اینه که متاسفانه پدرم دو سه روزه که به علت یه مشکل جزئی تو بیمارستان بستریه.البته امیدوارم همونطور که گفتم مشکلش جزئی باشه و کار به جاهای باریک نکشه.انشالله هرچی خدا بخواد همون میشه.میدونم که این بلاگ هنوز بازدیدکنندهایی نداره اما اگر احیانا ، به صورت اتفاقی وارد این بلاگ شدید و دارید این مطلب رو میخونید، برای پدر بنده هم دعا کنید.انشالله که هیچ وقت کارتون به بیمارستان و دکتر نکشه.
هرچند معتقدم انسان با رعایت یه سری اصول اولیه میتونه تا حد زیادی احتمال چنین مشکلاتی رو کاهش بده.به طور مثال کسی که پا به سن میزاره، باید تا اونجایی که امکانش هست، کم و به اندازه غذا بخوره و یا از روغنهای سالم و مطمئن(اونم به مقدار کم) تو غذاش استفاده کنه.به نظرم اگه ما آدما(مخصوصا ما ایرانیها) به همین دو نکته تو زندگیمون توجه کنیم، درصد وقوع بیماریها رو تا درصد زیادی در خودمون کاهش دادیم.
هرچند اینم میدونم تا موقعی که خودمون دچار این مسائل نشیم قدر آفیت/عافیت رو نمیدونیم.خب کاریش نمیشه کرد.بالاخره اینم از طبیعت انسانه.
تا پست بعدی خدانگهدار...