روزهای بَدِ من
سه شنبه, ۲۴ بهمن ۱۳۹۱، ۰۵:۰۷ ب.ظ
از دیروز تا حالا یه سری اتفاقات خیلی بد برام افتاده.
یه سری اتفاقات خیلی بد، با ته مایهی اعجاب!!!
وضعیت روحی و روانیم ، کلا ریخته بهم.
کلی مشکلات و فکرهای جورواجور اومده تو ذهنم.
همه چیز از دیروز شروع شد.
کسی رو که نباید میدیدم، دیدم.
کسی که چند ساله دارم هر روز بهش فکر میکنم و با اینکه خیلی کم میبنمش ولی یک ذره
هم از احساسم نسبت بهش کم نشده.
کم که نشده هیچ... چند برابر هم شده.
بدبختی اینجاست که خودش هم هیچی نمیدونه.
از احساسی که نسبت بهش دارم هیچی نمیدونه...هیچی...
سهم من از اون شده یه نگاه...یه نگاه و یه جفت چشم، که هر روز صد بار تو ذهنم نقاشی شون
میکنم.
حالا از ماجرای عشق و عاشقی که بگذریم، کلی مسائل دیگه هم هست که دیگه نمیدونم
چه جوری باید تحمل شون کنم.
خیلی بَده که آدم کلی حرف تو دلش باشه، ولی هیچ کدومشون رو نتونه بگه...
خیلی بَده که اطرافت شلوغ باشه، اما حتی یه همزبون هم نداشته باشی...
به خدا خیلی بَده
از همهی اینا بدتر، اینه که: حضور خدا رو هم تو زندگیت احساس نکنی.
خدا که تو زندگی هم هست. اما مهم اینه که احساسش کنی.
آخداجون خودت همه چی رو درست کن!
مگه نمیگن بعد از هر سختی ، یه آسونی هست؟
پس کو اون آسونی؟
یعنی میشه یه روز خوب بیاد؟
- ۰ نظر
- ۲۴ بهمن ۹۱ ، ۱۷:۰۷